[1] مارکوزه و علوم جدید
بخشی از آراء مارکوزه در باب طبیعت
نویسنده: استیون وُگل
مترجم: میثم سامان پور
علارغم شهرتی که مارکوزه در مقام منتقدِ تندوتیز فناوری و “خرد فناوری” دارد، آن دیدگاههای فناوری را که مشخصا مبهمتر از آنهایی است که توسط هورکهایمر و آدورنو توصیف شده اند، درون حقیقت حفظ میکند. بدبینی سنگدلانهای که در بیانِ هورکهایمر و آدورنو در دهه 1940 پیرامون ارتباط میان علم، فناوری، و سلطه، و طردِ تمام عیار ایمانِ مارکسیست اورتودوکس سنتی به علم در مقامِ همپیمانِ پیشرفت اجتماعی دیده میشود، با تفکر و تعمقهای آرمانیِ خودآگاهانهی مارکوزه به طور کامل هماهنگ نیستند. به خصوص در دههی 1950، که فناوری به گونهای به نظر مارکوزه آمد که اگر بنا نیست تضمینی برای آزادی انسانی به دست دهد، اما حداقل شرایط ضروری آن است.
مارکوزه در اروس و تمدن [2] این گونه استدلال میکند که رشد و تحول ماشینیشدن در نهایت این امر را ممکن کرده است که زمانِ کارِ لازم برای ارضاء نیازهای انسانی به حداقل کاهش یابد، و در چنین روندیْ امکان پایان یافتنِ سرکوبی را که لازمهی کار است، بوجود آورده است. از این رو، نگاه او به جامعهی جدید اساسا وابسته به امحاء مجازی کار (و فقدان یا کمیابی [scarcity]) توسط فناوری است [3] . آزادی در چنین نگرشی، به همان شکل که در مرحلهی اولیهی مکتب فراکنکفورت، با رهاییِ یک “طبیعت درونی” مشخص شده است، امروزه این گونه دیده میشود که این آزادی به طور دقیق توسط تکمیلِ رشدوتحولِ فنآورانه امکانپذیر میشود، که مارکوزه به صورت تحریکآمیزی آن را نه به شکل امحاء بلکه به شکلِ تکمیل بیگانگی از کار توصیف میکند: “ هر چه بیگانگی کاملتر شود، پتانسیل آزادی بیشتر است: بیگانگی تام حالت بهینه است. این ساحتِ خارج از کار است که آزادی و تحقق را تبیین میکند. [4] ” از این رو، گرچه کار در این نگرشْ به طور حتم قلمرویی از عدم آزادی است، ماشینی شدن این امکان را میدهد که آن را به حداقل رسانیم و به این صورتْ ساحتِ بازی، انحرافِ چندریختی [polyorphous perversity]، و همچنین ساحتی را میگشاید که نسبت به کارْ بیرونی است، یعنی تنها ساحتی که آزادی در آن ممکن است.
مارکوزه در این نکته بیشتر از فروید تاثیر گرفته است تا هگل، او در اینجا بر رنج و محنتِ کارْ تاکید میگذارد، کار به عنوان رنج و محنت و نه ابزارهای خودـبیانگری یا ارتقاءنفس. در اینجا فاصله گرفتن از باور مارکسیسم سنتی به کارْ کاملا بارز است،گرچه به معنای دیگرْ این نگرش به طور کامل در ادامهی این باور مارکسیسم است که توسعهی “نیروهای تولید” شرایط اولیه برای رهایی انسانی را فراهم میآورد. مارکوزه بزرگترین لذتجو در میان مارکسیستهای غربی است، سخنور شیوایی برای غرایز و جسم، بدون شک او سکسیترین تئوریسینِ انتقادی است. آن ایدهآل آرمانی که تئوری اجتماعی انتقادی در مورد آن سخن میراند، و مارکوزه پیوسته آن را به ما یادآوری میکند، نباید چیزی بیشتر یا کمتر از ایدهآل سعادتِ جسمانی انسان باشد، یعنی زندگیِ رضایتِ غریزی و لذت که با کمترین مقدار کارْ تخریب شده باشد. شاید فروید در این مورد حق داشت که در هر صورت مقدار مشخصی سرکوب غریزی برای ممکن شدن جامعه نیاز است، مارکوزه نیز این را تصدیق میکند، اما بعد از آن وظیفهی یک تئوری انتقادی این است که میزان سرکوبـاضافی [surplus-repression] را که نظام اجتماعی از شهروندانش میخواهدْ شناسایی کند و نشان دهد که چگونه این سرکوب زیادی میتواند برای نجات جامعه کنار گذاشته شود. او این گونه استدلال میکند که، توسعهی فناوریهای مدرن از یک سو به افزایشِ میزان سرکوبـاضافی کمک میکنندْ یعنی سرکوبی که نیازمند ما است، اما در عین حالْ این امکان را محقق میکنند که زمانِ کارِ لازمْ نسبت به نسلهای پیشینْ به میزان غیرقابل تصوری کاهش یابد.
اما دوگانگی که در اینجا میان سرکوب “اولیه” و “اضافی”، میان “رنج و محنت” و “بازی”، تصدیق شده استْ در این پیشفرضهایشان بسیار ساده هستند که قلمروِ ضرورتِ رنجآور باید از قلمروِ لذت و رهاییبخشیای که به شکلی ممکن میگرداندْ متمایز نگه داشته شود (این امر یادآور تمایز بورژوا میان “کار” و “تنآسایی” است که مارکوزه میخواهد آن را رد کند). مارکوزه خیلی نمیتواند رویای آرمانیِ جهانِ کاملا ماشینیشده را در سر داشته باشد، یعنی جهانی که دست و پا شکسته به راه خود ادامه میدهد و در عین حال بیسروصدا قلمرو آزادی را سرپا نگه داشته اما به شکل دیگری آن را بدون تغییر و تاثیر رها کرده است. و مضامینِ ظن لوکاچ و وبر در مورد نقش اجتماعیِ منفیِ علوم طبیعی و فناوری که خیلی برای نقادیِ آدورنو و هورکهایمر مهم بود در جهانبینی خود او نیز بسیار معنیدار است. در قلمرو آزادی، حتی “رنج و محنت” باید متفاوت باشد، و خصلت سرکوب “اولیه” باید تغییر کند. مارکوزه از این امر شناخت دارد و به همین خاطر است که در تلقی فناوری در اروس و تمدن ابهام وجود دارد [5] . او به طور پیوسته به سمت یک دعوی در حرکت است اما چارچوب کتاب نمیتواند به راحتی این دعوی را اداره کند: این که رهاییِ بالقوگیهای بشری که یک جامعهی غیرسرکوبگرانه آن را ممکن میگرداند، الزاما خصلت کار، و خصلت فناوری را در خودشان استحاله میدهند [6] . هر دو قلمرو، یعنی، قلمرو کار و به همان ترتیب قلمرو بازی، نیازمند رهایی هستند؛ یا، برعکس، یعنی همین تمایز میان آن دو است که باید امحاء گردد. [10]
این امر پیش از هر چیز بدان معنا است که خوشبینی ساده در مورد توانایی فناوری امروز برای فائقآمدن بر کمبود و گشودنِ عرصهی آزادی باید انکار شود؛ تا حدی که پروژهی فنآورانه به شکلی که امروزه سازماندهی شده است در نفس خود برای رهاییبخشی مضر است، و نمیتواند به عنوان بنیاد و مبنایی برای آن باشد. مارکوزه در 1965 مینویسد “ماشینْ خنثی نیست، فناوری همیشه یک پروژهی تاریخیـاجتماعی است: در فناوریْ مشخص میشود که یک جامعه و منافع حاکم آنْ قصد دارند چه کاری با انسانها و چیزها انجام دهند [8] ” اما در وهلهی دوم مفهوم ما از یک جامعهی رهایییافته باید به گونهی بسط یابد که “فناوری رهایییافته” را شامل شود: نوعی فناوری که میتواند رهایی انسانی را بنیان نهد و باید یک فناوری “جدید” باشد، که پروژههای خود و طبیعتی که با آن درگیر است را به شیوهای جدید ببیند. این دو موقعیت در دههی 1960 در مرکز بحثهای مارکوزه در مورد علوم طبیعی و فناوری به ظهور رسید. [9]
از این روست که در انسان تکساحتی [10] میتوان نقدی از “عقلانیت فنآورانه” پیدا کرد که علوم و فناوری معاصر را با همان ماهیتی که در یوغ سرمایهداری و سلطه است، میبیند. مارکوزه این گونه استدلال میآورد که، “خنثیبودنِ” فناوری، به این معنا که فناوری در ظاهر نسبت به اهداف سیاسی یا اجتماعی که بناست آنها را محقق سازد، بیتفاوت است، اما در قالب یک سطح عمیقتر در خدمت ملزم کردنِ فناوری به جامعهای است که در آن گفتمانهای انتقادی ماهوی پیرامونِ ارزش به صورت سیستماتیک متوقف میشوند [11] . علوم طبیعی و فناوری، با جهان خارجی به صورت مادهی صرف برای کاربریهای صنعتی و به صورت جهانی که صرفا تحت لوای قوانین ریاضیوار استْ برخورد میکنند و به این صورت، واقعیتِ ارزشهای اخلاقی، زیباشناختی، یا سیاسی را انکار میکنند، و تنها ارزش کنترل را به عنوان چیزی غیرقابل تردید باقی میگذارند.
این اعتقاد مارکس که فناوریِ آزاد شده از قید سرمایهداریْ میتواند با اتکا به خودْ آزادی انسانی را ممکن گرداند، باید تعدیل گردد، زیرا طبق استدلال مارکوزه، فناوری خود را به گونهای تغییر میدهد که به عنوان رسانهی کنترل اجتماعی و سلطه عمل کند. ماشینیشدن در نظر مارکوزهْ امروزه حداقل در دلالتهایش تردیدپذیر به نظر میآید: با تقلیل مشارکتِ کارگران به مجموعهای از حرکتهای خودکار که تکراری بودن و ملالِ این حرکات باعث گیجی و بهتزدگی کارگران میشود، ماشینیشدن نوعی “بردگی مکانیکیشده” را تولید میکند که در آن کارگران بخشی از “اجتماع فنآورانه از یک جمعیت کنترلشده میشوند.” اما به جای این که این امر به ظن بدبینانهای نسبت به تمام فناوری به روش هورکهایمر و آدورنو ختم شود، مارکوزه نتیجه میگیرد که یک فناوری “نوین” لازم است، که از مدل قدیمی آن نه صرفا بر حسب ارزشها و منافعای که آن را هدایت میکنند بلکه در ساختار ذاتی، متفاوت باشد [12] . یک جامعهی رهایییافتهْ صرفا نیازمند این نیست که تغییراتی در فناوری موجود ایجاد شود که در منافع آزادی بشری به کار آید، بلکه اساسا نوع جدیدی از فناوری را نیاز دارد.
اما از آنجا که علوم طبیعی و فناوری به طور بنیادین درهم گره خورده اند، دفاع از یک فناوری نوین به چیزی شبیه به علوم طبیعیِ نوین به همراه مفهوم جدیدی از روش علمیْ نیز نیازمند است. این همان امکانی است که مارکوزه در عباراتِ مشهور، و به شدت آرمانی، در انسان تکساحتی پرداخته است:
علوم طبیعی، به خاطر شیوه و مفاهیمِ خودش، جهانی را ارائه و ترفیع میدهند که در آن سلطهی طبیعت همچنان در پیوند با سلطهی انسان باقی میماندْ پیوندی که تمایل دارد نسبت به این جهان به صورت یک کلْ مهلک و مخرب باشد. اگر قضیه از این قرار باشد، آنگاه تغییر در مسیر پیشرفت، که ممکن است به این پیوند مهلک یاری رساند، بر همان ساختار علوم نیز تاثیر میگذارد یعنی بر پروژهی علمی. فرضهای این پروژه، بدون از دست دادن خلصت عقلانیشان، میتوانند در یک زمینهی تجربیِ اساسا متفاوت (همان زمینهی یک جهان آرام شده) بسط یابند؛ در نتیجه، علوم طبیعی در مفاهیم ماهیتا متفاوتِ طبیعت به دست میآید و امور واقعِ اساسا متفاوتی را محقق میسازند. [13]
در این جا موقعیتی که در اروس و تمدن تنها اشارهی کوچکی به آن شده به طور ضمنی اثبات شده است: علوم و فناوری صرفا بنیادهای مادی رهاییای نیستند که مستلزم آرمانگرایی مارکوزه هستند بلکه باید خود را با آن رهاییْ دگردیسیی و تغییرشکل دهند، تا حدی که تغییرِ ریشهای در روشها و حتی نتایج خود به وجود آید. رهایی طبیعت درونی به رهایی طبیعت ما وصل است، همچنین، و به این صورت یک جامعهی غیر تحکمگرا نوعی رویکرد غیرتحکمگرا نسبت به طبیعت نیاز دارد، و نوع جدیدی از علوم و فناوری که توسط آن رویکرد هدایت شوند. مارکوزه در انسان تکساحتی چیز زیادی در مورد چگونگی علم جدید نگفته است؛ این کتاب همچنان مُهرِ بدبینی در مورد امکانپذیری نوع دیگری از نیروهای اجتماعیْ بر خود دارد نیروهایی که میتوانند با فقدان ساحت “دوم” یا انتقادی مواجه شوندْ ساحتی که مارکوزه بابتِ نبود آن در جامعهی تودهای معاصر تاسف میخورد. اما هرچه دههی 1960 میگذشت بدبینی او بیشتر میشد، به گونهای که او در جنبشهای انقلابی جهان سوم، در ظهور ضدفرهنگ، و درنهایت بیش از همه در شکلگیری فیمینیسمْ یعنی توسعهی عینی و محسوس حساسیت جدید که میتواند به واقع به عنوان بنیادی برای رویکرد نوین به طبیعت عمل کند، به جستجو پرداخت. [14]
از این روست که در آثار بعدی مانند مقالهای درباب رهایی و ضد انقلاب و شورش مارکوزه به خود اجازه داد کمی در این مورد که حساسیتِ جدید میتواند چه چیزهایی را در بر داشته باشد، گمانهزنیهایی بکند. او میگوید، حساسیت جدیدْ دیگر با طبیعت همچون ابژهای صرف که باید کنترل و دستکاری شودْ رفتار نمیکند، و “به صورت یک سوژهای مستقل، سوژهای که باید به همراه آنْ در جهان انسانی مشترک زندگی کرد” برخورد میکند [15] . نه تنها انسانها بلکه طبیعت نیز مستحق رهایی است: مارکوزه مینویسد “طبیعت، نیز، در انتظار انقلاب است” [16] “در تضادی بارز و مشخص با استثمار طبیعت توسط کاپیتالیسم” او از رویکرد جدید دفاع میکند که “ عاری از خشونت، و غیرمخرب خواهد بود: در جهت ارتقاء زندگی، و ویژگیهای حسانی و زیباشناختی که ذاتی طبیعتاند” [17] نتیجه “بازسازی واقعیت” خواهد بود، یعنی دگردیسی جهان توسط “علم و فناوریای که از خدمت کردن به نابودی و انهدام رها شده اند” و به وضوح خود را به عنوان بخشی از یک “عمل جمعی در خلق محیطی میدانند که در آنْ استعدادهای غیرمتهاجم، اروتیک، و پذیرای بشر، در هماهنگی با خودآگاهی آزادی، برای آرامسازی انسان و طبیعت در تلاش اند.” [18]
مفهوم “بازسازی واقعیت” مفهومی مهم است: مارکوزه تاکید میکند که موقعیت او موقعیت یک لودیت [19] که فناوری را رد میکندْ نیست بلکه بیشتر نوعی فراخوانْ برای فناوری نوینی است که طبیعت را همانطور که هست به حال خود رها نمیکند، بلکه آن را به نفع رهایی ما و خود طبیعت دگردیسی و تغییرشکل میدهد [20] . او مینویسد “افراد دیگر محکوم به سرکوب و تجاوزکاری اجباری در نزاع برای وجود نیستند و قادر خواهند بود محیطی تکنیکی و طبیعی خلق کنند که به ادامهی خشونت، زشتی، جهالت، و سبعیت پایان دهد.” [21] چنین دگردیسیای خود را از آنچه مارکوزه در انسانِ تکساحتی “سلطهی سرکوبگرِ” خصلت طبیعی فناوری معاصر مینامدْ متمایز میگرداند، و به سمت “سلطهی رهاییبخش [22] ” میرود که به شکلی متناقضْ طبیعت را در همان دگردیسی که به آن میدهد آزاد میسازد، به این صورت به طبیعت اجازه میدهد که (در عبارتی از آدورنو که مارکوزه از آن نقل میکند) “در زمین پست و فقیر تبدیل به چیزی شود که شاید میخواست آن گونه باشد.”
این ایده از پیش در اروس و تمدن یک گرایش “زیباشناختی” یا “اروتیک” نسبت به طبیعت بوجود آورده بود که چیزهای2 طبیعت را به شیوهای دگردیسی میدهد تا به آنها اجازه دهد غایت ذاتی خود را محقق سازند: “چیزهای طبیعت آزاد میشوند تا آن چه هستند باشند. اما بودن به آن شکلی که هستند وابسته به گرایش اروتیک دارد: آنها غایت خود را تنها درون آن مییابند [23] ” مارکوزه در مقالهای در باب رهایی مینویسد “تخیل، با بیرون آمدن از انقیاد استثمار، که توسط پیشرفتهای علوم حفظ میشود، میتواند توان تولیدی خود را به بازسازی رادیکال تجربه و عالم تجربه تبدیل کند”؛ “دگردیسی عقلانی جهان میتواند منجر به واقعیتی شود که توسط حساسیت زیباشناختی انسان شکلگرفته است. [24] ”
این گونه صحبت کردن در مورد “دگردیسی جهان” و “ساخت یک محیط”، مطمئنا، به مفهومی که از قبل میشناسیم، مبهم است. در سطح اول، منظور مارکوزه میتواند صرفا این باشد که فناوریهای مربوط به یک جامعهی رهاشده، که به لحاظ اجتماعی در جهت سعادت انسانی و نه منافع شرکتی، محصولات متفاوتی را تولید میکند: آسیاب بادی به جای نیروگاههای اتمی، پارکهای مردمی به جای پاساژهای خرید. اما دلالت روش این زبان بیش از این چیزها است. نکته مارکوزه تنها این نیست که جامعهی نوین مهارتهای فنآورانه را در روشهای بیشتر انسانی و متفاوت به کار میبندد؛ بلکه این است که جامعهی نوینْ نوعِ جدیدی از فناوری را دارا است، و از “سلطه“ی طبیعت برای دفاع از “چیرگی رهاییبخش” آن اجتناب میکند و توسط یک علم جدید به حرکت واداشته میشودْ علمی که بنیادهای معرفشناختیاش [25] از بنیادهای معرفشناختی علوم طبیعیای که میشناسیم متفاوت اند.
[1] این مقاله بر گرفته از کتاب علیه طبیعت نوشتهی استیون وُگل است. در این کتاب به مفهوم طبیعت در تئوری انتقادی پرداخته شده است.
[2] اروس و تمدن از مهمترین کتابهای مارکوزه است که در فارسی با همین عنوان و با ترجمهی امیر هوشنگ افتخاری راد نشر چشمه به چاپ رسیده است.
[3] See (e.g.) Herbert Marcuse, Eros and Civilization (New York: Vintage Books, 1962), pp. 136143.
[4] Ibid., p. 142; cf. also p. 95. See C. Fred Alford, Science and the Revenge of Nature: Marcuse and Habermas (Tampa: University of South Florida Press, 1985), pp. 3743.
[5] برای بحثهای دوپهلوی مارکوزه در موزد فن آوری، به منابع زیر مراجعه کنید
William Leiss, The Domination of Nature (Boston: Beacon Press, 1974), pp. 207212; Alford, Science and the Revenge of Nature, Chaps. 3 and 4; Andrew Feenberg, “The Bias of Technology” in Robert Pippen, Andrew Feenberg, and Charles P. Webel, eds., Marcuse: Critical Theory and the Promise of Utopia (South Hadley, Mass.: Bergin and Garvey, 1988), pp. 225226; Douglas Kellner, Herbert Marcuse and the Crisis of Marxism (Berkeley: University of California Press, 1984), pp. 323330.
[6] از این رو در اروس و تمدن در کنار صحبت از “سرکوبگری ناگزیر جهان کار” (p. 178) و تصدیق اشاره بالا که این تنها “ساحت خارج از کار است که آزادی و تحقق را ممکن میگرداند” میتوان صحبتهای مارکوزه را بسیار متفاوت یافت، برای مثال “تغییری در خصلت کار توسط ویژگی آنچیزی که آن را با بازی یکی میگرداند” و به این صورت “و گرایش به این خواهد داشت که در خود رضایت حاصل کند بدون این که محتوای کار را از دست دهد” (pp. 195.196). هرچند گاهی این گونه به نظر میآید که میان کلمه “labor” (که رنج و محنت در بردارد و سرکوبگر است) و “work” (که اروتیزه شده و تبدیل به بازی گشته است) تمایزی وجود دارد اما این نظر هیچ گاه به صورت سیستماتیک نشان داده نشده است.
[7] See “The End of Utopia,” in Herbert Marcuse, Five Lectures, trans. Jeremy J. Shapiro and Shierry M. Weber (Boston: Beacon Press, 1970), pp. 62,63.
[8] “Industrialization and Capitalism in the Work of Max Weber,” in Herbert Marcuse, Negations, trans. Jeremy J. Shapiro (Boston: Beacon Press, 1968), pp. 225, 224. Emphasis in original.
[9] For useful discussions of Marcuse’s later views, see Alford, Science and the Revenge of Nature, especially Chap. 4, as well as Leiss, The Domination of Nature, Appendix, and Kellner, Herbert Marcuse and the Crisis of Marxism, pp. 330-338.
[10] انسان تکساحتی توسط محسن مویدی، انتشارات امیرکبیر به فارسی برگردانده شده است.
[11] See Herbert Marcuse, One-Dimensional Man (Boston: Beacon Press, 1964), pp. 156169. Andrew Feenberg’s Critical Theory of Technology (New York: Oxford University Press, 1991) offers an excellent and sophisticated defense of a similar view
[12] Ibid., p. 23.
[13] Ibid., pp. 166167; see also pp. 230-233.
[14] See Herbert Marcuse, An Essay on Liberation (Boston: Beacon Press, 1969), pp. viiix; Counterrevolution and Revolt (Boston: Beacon Press, 1972), pp. 31-33, 74-78. See Kellner, Herbert Marcuse and the Crisis of Marxism, Chap. 9.
[15] An Essay on Liberation, p. 31. Emphasis in original
[16] Ibid., p. 74.
[17] Ibid., p. 74.
[18] An Essay on Liberation, p. 31. Emphasis in original.
[19] Luddite عضوی از یک گروه اوایل قرن نوزدهم از کارگران انگلیسی که به عنوان اعتراض دم و دستگاه بهینهسازی کار انسانی را خراب کردند. امروزه اصولا به کسی گفته میشود که مخالف تغییرات تکنولژیک است.
[20] See “The End of Utopia,” p. 68.
[21] Counterrevolution and Revolt, pp. 23
[22] Counterrevolution and Revolt, pp. 23
[23] Eros and Civilization, p. 151. Emphasis in original.
[24] An Essay on Liberation, pp. 45, 31. Cf. Eros and Civilization, p. 173: “the play impulse would literally transform the reality.”
[25] به انسان تکساحتی رجوع کنید که این ابهام در آنجا کاملا روشن است.